خاطرات یک ذهن مریض

خاطرات یک ذهن مریض

نامه ای به خاطراتم:ببخشید
خاطرات یک ذهن مریض

خاطرات یک ذهن مریض

نامه ای به خاطراتم:ببخشید

خاطرات یک ذهن مریض :) پست ثابت

سلاام

این وب صرفا جهت خالی کردن خاطرات از ذهن مریض من ساخته شده...

خوشحال میشم نظرات خودتونو برام بفرستین...

تمامی اسامی مستعار هستن

این خاطرات مربوط به سه تا چهار سال پیش تا به الانن

Part6

صدای بوق ماشین منو از تو فکر کشید بیرون.

+هوووی علی کجایی؟هرچی صدات میزنم جواب نمیدی!کلا دیگ بیخیال همه چی شدی سیگار به دست تو خیابون!!بیا سوار شو.

مسعود بود :)

(آخ که چقد دلم برات تنگ شده مسعود!چقد دلم تنگ شده برات تنگ شده... )

نشستم تو ماشین صندلیو خوابوندم،اعصابم خیلی بهم ریخته بود تمرینو به هر شکلی بود گذروندیم رفتم با مسعود تو همون پارک که سیگار بکشم و مسعود برام گیتار بزنه.

نمیدونم چخبر بود ولی خیلی شلوغ بود.نگاه خیره یکی روم سنگینی میکرد سرمو بالا اوردم دیدمش،بازم خودش بود ولی جلو نیومد با چندتا از دوستاش بود،داشتم نگاهش میکردم دیدم یه پسره پیله کرده روش ول کنم نیست.

-مسعود؟

+جونم؟

-گوشیمو بگیر.هراتفاقیم افتاد جلو نمیایی.

+کجا؟جریان چیع؟وایسا!

رفتم سمتشون دیدم یهو پسره دست زد به پشت فاطمه و فاطمه جیغ زد و پسره ول کرد رفت،شروع کردم به داد زدن و نبال پسره دویدن به سمت ماشینش تا رسیدم بهش درو قفل کرد.

-بیا پایین بی شرف!

قشنگ تو صورتش میدیدم ترس رو ، کپ کرده بود داد میزدم و فحشش میدادم.

پیاده نمیشد و منم هی با کف دست میزدم تو شیشه.

+به تو چه عاخه چکار تو داشتم برو پی کارت

-بیا پایین میرم پی کارم.

+نمیام هیچ غلطی نمیتونی بکنی.چه تحفه ای بود اون دختره فلان!

اینو که گفت کلا رد دادم شروع کردم مشت زدت تو شیشه ماشین نمیدونم چندمینم مشت شکست،با مشت موهاشو گرفتم سرشو محکم زدم تو فرمون در ماشینو باز کردم از تو ماشین کشیدمش بیرون شروع کردم زدنش که مسعود و فاطمه از راه رسیدن مسعود منو گرفت نشوند تو ماشین و گفت برم از اونجا...

دستم درد میکرد بازو بسته نمیشد حتی با انگشتام سیگارو نمیتونستم بگیرم،خورده شیشه تو دستم بود دستمو گرفتم زیر شیر اب.

سوختم ولی سوختنش اندازه سوختن دلم نبود،درد داشت ولی دردش اندازه درد قلبم نبود...

همون پای شیر اب افتادم پاهان جون نداشت.سیگار از جیبم در اوردم و شروع کردم کشیدم.


چشمامو بستم سرمو تکیه دادم به اب خوری

+معلومه چه مرگته؟خرررر نگفتی یارو یه بلایی سرش بیاد!اون دختره کی بود؟

-سیگار داری؟

+علی دردت چیه؟به من بگو لنتی!بخاطر یه دختر غریبه زدی هم خودت و هم یکی دیگ رو ناکار کردی!

-سیگار میدی؟

+نه تو مریضی.بگیر...

+یارو میگه پول شیشه ماشینو بده شکایت نمیکنه ماشین باباشه.

-بهش ادرس بده فردا بیاد بگیره.

گوشیشو در اورد زنگ زد بهش،بعد رفتیم منو رسوند تا خونه حرف نزدیم و من فقط سیگار کشیدم.

مچ دستم در رفته بود.اونقد تو مسابقات در رفته بود که عادت کرده بود شب بستمش و گرفتم خوابیدم.فردا پسره اومد تو مغازه،صورت نزاشته بودم براش دلم سوخت براش ولی حقش بود بدبهت هنوز میترسید با تته پته پول گرفتو رفت.

منم خیلی بدتراز همیشه رفتم سر تمیرن ولی خیلی دور تر.یکی از دخترا نبود ولی بجاش یه نفر دیگه بود!!!

چقد آشنا بود!!!


آذر 1397



دکان خدا...

دیشب یه عزیزی یه متنو داد ادامشو من کامل کنم! منم نوشتم اما تلخ...


لطفا شماهم برام کامل کنید و بفرستین :)

پسرک میخواست دنیا را بخرد.به خاطر همین قلکش را شکست،پول هایش را برداشت و راه افتاد... .

 .

 .

 .

 پسرک همینطور که راه میرفت پول های سکه ای رنگ رفته اش را  داخل مشتش  محکم میفشارید تا به دُکان خدا رسید.از جلو دُکان فقط میز بلند خدا دیده میشد آرام آرام قدم بر داشت به سمت میز و هرچه به میز نزدیک تر میشد میز بزرگ تر و بزرگ تر میشد.

انقدر میز بزرگ بود ک دستای پسرک به زور میتوانست به لبه ی میز برسد،در همین حال مردی بزرگ تر با دسته چِکی و کت و شلواری مشکی و صورتی چاق و سیاه و دندان های زرد وارد دُکان خدا شد،همین که پسرک خواست پول هایش را به زور روی میز بگذاردم آن مرد با گذاشتن اعبارش(شکم)روی میز تمام پول خردهای پسرک بیچاره را روی زمین ریخت...پسرک خم شد و با چشمانی خیس شروع به جمع کردن پول های کهنه اش زیر پای مرد کرد،انجا بود پسرک زیر خط فقر بودن را فهمید،انجا بود پسرک فهمید حتی خدا هم قیمتی دارد...

سرش را بالا اورد تا دوباره پول هارا روی میز بگذارد اما میز از انچه ک میدید بالاتر بود برای امثال پسرک...

#عین_عین


شماهم برام بنویسید ممنون...

آذر 1397

Part5

وفتی اول دبیرستان رو شروع کردم با فاطمه آشنا شدم...

فاطمه دوست دختر دوستم رضا بود و منم بخاطر دوستیم با رضا با فاطمه اشنا شدم...

رضا پسر خیلی خوبی بود ولی فاز بر میداشت،میگفت واسه ازدواج میخوام ولی از نه یکو چندتا چندتا باهم.فاطمه خیلی به من نزدیک شده بود  و من هواشو داشتم.

یکی دوماه بعد برای فاطمه یه خاستگار خوب پیدا شده بود و میخواست ردش کنه،من اون موقع با رضا قهر بودم.

فاطمه میخواست بخاطر رضا خواستگارش رو رد کنه که از دوست مشترک منو رضا شنیدم که رضا گفته بود :

(( آخ جون فاطمه میواد عقد کنه و منو هم دوست داره اونوقت نون من تو روغنه )) داغ کردم وقتی اینو فهمیدم وبلافاصله اینو به فاطمه گفتم.فاطمه از اون موقع بارضا کات کرد و خاستگارش رو رد کرد ولی رابطشو با من قطع نکرد.


دوستش داد نزدیک من میشد و من داشتم با حال زارم سیگار میکشیدم و بغضمو با کام سیگار  قورت میدادم،

+علی آقا؟

-بله؟

+فاطمه حالش بده وقتی شما رد شدین شروع کرد مشت زدن تو سر خودش!

-هه حناش رنگی نداره!!

+اون کار اشتباهی نکرده،اون هیچ تعهدی نسبت به شما نداره و شماهم همینطور!

-خفه میشید و گم بشید پیش همون دوستتون!من اعصاب درستی ندارم نمیخوام ناقصت کنم.

+خدافظ

-هررری

پاشدم برم از پارک بیرون تا جایی که نفس های اون هست نباشم،داشتم میرفتم که دیدم نیستن یهو سرم گیج رفت خودمو انداختم رو نیمکت و سرمو بین دستام فشار دادم یهو بغضم ترکید...

مگه من کم گذاشتم؟مگه من کم گذاشتم براش!مگه کم دوستش داشتم!

با خودم زمزمه میکردم این جملاتو و اروم اروم اشک میریختم.یه نخ سیگار روشن کردم باز سر درد سرگیجه و حالت تهوع حالم از حال خودم داشت بهم میخورد...

+علی میشهه خواهش کنم به حرفام گوش بدی لطفا؟!

-برو دنبالش،مث اینکه ترسید یهو رفت هه!

+اونجوری که فک میکنی نیست!!

-اوهوم باشه تو راست میگی!

بر گشتم سمتش و نیشخند زدم

+گریه میکنی؟؟

-نه دود سیگاره !

+غلط کردم باشه؟

-عوضی دیشب بلاکش کردم!بگو بهم چجوری قرار گذاشتی؟!

+بخدا غلط کردم ببخش التماست میکنم

داد زدم

-جواب سوالمو بده میگم!

+باشه باشه میگم آروم باش.ببین من،من شمارشو گرفته بود.بخدا اصن موضوع دوستی یا چیز دیگ ای نبوده باور کن.

-شماره گرفتی؟اونم با خط خودت بهش زنگ زدی؟

+نه خط خودم نبود!چیزه!علی لطفا

-خط کی بود؟

گوشی مخفیشو از جیبش در آورد

بلند بلند خنده عصبی میکردم

-گمشو  برو لاشی نمیخام ریختتو ببینم.

+من میرم لطفا علی!توروخدا ببخش.

-عاخه عوضی به خود خرم میگفتی نمیخوایم چرا خیانت کردی!چراااااا

-مگه من چکارت کرده بودم؟من بد بودم؟من؟عاخه بی وجدان جواب مامانمو چی بدم؟جواب مامانتو چی میدی؟بیشعور بعد سه سال؟تو این سه سال دیگ چ غلطایی کردی؟پیاده بخاطرت اومدم اینجا دهن روزه تا توی لاشیو ببینم اونوقت الان چی دستمه هان؟سیگار میبینییییی سیگاااار

سیگار روشنو رو دستم خاموش کردم

-خیانتت یادم میمونه!بخشیدمت بخاطر این چندسال که عاشقت بودم ولی دیگ نمیخام ریختتو ببینم.

بلند شدم که سرم گیج رفت به صورت خوردم زمین

-دست به من نگییییییییییر

+علیی تورو خداااا





آذر1397

Part4

دوهفته گذشته بود و من با کمک علی اقا تونسته بودم پیشرفت زیادی تو زمینه بازیگری و کارگردانی بکنم و بخاطر اینکه خیلی به دفتر علی اقا رفت و آمد داشتم اکثریت میشناختنم.


تمرینا سخت تر شده بودن یادمه از اداره ارشاد به متن گیر دادن و باید باز نویسی میشد،این باعث شده اعصاب همه خورد بشه یعنی همه تمرینای چندساعته هر روزمون پَر...

تا ساعت 4 صبح داشتم متنو باز نویسی میکردم چون محمد دوستم از گروه رفته بود و باید کمبود بازیگرو با تقسیم کردن دیالوگ ها توی بقیه نقش ها جبران میکردیم،چشمام شده بود کاسه خون و انگشتام درد میکرد از تایپ زیاد نمیشد بخوابم چون ساعت 7:30صبح تمرین بود میترسیدم خواب بمونم.رفتم حموم دوش گرفتم و یه قهوه درست کردم خوردم اماده شدم بزنم از خونه بیرون ساعتای 6:30 بود سیگار اونروز بهم مزه داده یه پاکت وینستون قرمز خریدم رفتم سمت پارک نزدیک سالن تمرین،پارکی که برای من پر از خاطرات بد بود بد بد بد.

روی نیمکت نشستم و شروع به کشیدن سیگار کردم توی خاطرات خودم غرق بودم:

+سیگار میکشی؟؟؟

با تعجب برگشتم سمت صدایی که تمام زندگیم بود زمانی...

-هه! آره میکشی؟

توی پارک یه کتاب خونه بود میرفت کتاب خونه برای کنکور میخوند.

با تمسخر نگاهش کردم.

اومد سیگارو از دستم بکشه که داد زدم

-گمشو فاطمه گمشوووو!نمیخام ریختتو ببینم.

+میخوام حرف بزنم بخدا میخوام توضیح بدم!

-حرفاتو زمانی زدی که نیم ساعت زود تر اومدم سر قرار که دیدمت با یه پسر دیگ نشستی داری میگی میخندی!کاش حداقل اون حلقه ای که مامانم دستت کرده بود رو در میوردی!

حرفی نزد! طفلی انگار دلش شکست یه نیشخند زدم و بلند شدم اونجارو ترک کردم.سرمو برگردوندم دیدم همونجا نشسته بود سرش میون دستاش.



سیگارمو روشن کردم و تو خیابون به سمت سالت تمرین و به گذشتمون فکر میکردم:

-فاطمه عاخه میخوام بدونم کیه؟حرف بی حسابی میزنم؟

+کس خاصی نیس چرا اینقد به من شک داری چرا اینقد به این یارو حساسی اه داری اذیتم میکنی!

-حساس نشم؟تا من میگم بلاکش میکنی بعد نیم ساعت بعد انبلاکه؟اصلا پسوردتو بده میخوام مثل خودت بیام توی اینستات!

+واقعا که علی!بیا بزن...

اصلا حس خوبی نسبت به این موضوع نداشتم بخاطر همین بلافاصله خودم یارو رو بلاک کردم.

-فردا ببینمت دلم برات تنگه هااا!

+بیا کتاب خونه خوبه؟

-عاره ساعت 14 خوبه؟چی بگیرم برات بخوری؟

+مگه روزه نمی گیری؟گرما اونموقع!

-من روزه ام خانوم شما که نیستی باید چیزی بخوری که،نترس گرما اذیتم نمیکنه.

+باشه.

-فاطمه من این یارو بلاک کردم نبینم انبلاکش کنی دیگ

+چشممم


ساعت 13 بود اصلا حالم خوب نبود دلشوره عجیبی داشتم.فک میکردم بخاطر بی سحری روزه گرفتنمه،زدم به راه طرف کتاب خونه که هم زود تر برسم زیر سایه بشین نفسی بگیرم هم برا خانوم یه چیزی بگیرم عاخه مریض بود نمیتونست روزه بگیره.

ساعت13:30 رسیدم احساس کردم گوشیم لرزید از تو جیبم بیرونش اوردم دیدم پیام داده علی کجایی؟؟کِی میرسی؟

گفتم میرم وسیله هارو میگیرم بهش میگم تو راه که میرفتم از دور توجهمو سه تا دختر با یه پسر جلب کردن،دوتا از دخترا بلند شدن وایسادن انگاری  جن دیدن پسره هم دست دختره رو ول کرد سریع از اونطرف رفت.

باورم نمیشدهمون پسره بودهمون که بلاکش کردم همون بود.هه حلقه منم دستش بو...

،پاهام دست خودم نبود همینجور از کنارشون رد میشدم نمیتونستم بایستم،صدا هارو نمیشنیدم فقط نگاهش کردم گفتم سرتو بگیر بالا نگام کرد براش دست زدم گفتم تبریک میگم لاشی خانم...

رد شدم از کنارش از عصبانیت داشتم میمردم شروع کردن مشت زدن به تنه درخت کاج به جای صورت اون لاشی.

نمیدوستم چکار دارم میکردم چشمام سیاهی میرفت از دکه یه پاکت سیگار گرفتم هنوزم نمیدونم اسمش چی بود برگشتم تو پارک روزمو با سیگار شکستم برای اولین بار سیگار کشیدم.

کشیدم کشیدم کشیدم کشیدم....

 دیدم دوستش داره میاد اروم اروم سمتم


آذر1397